سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر دوست داری که خداوند دوستت بدارد، به دنیا بی علاقه باش و اگر دوست داری مردم دوستت بدارند، هرگاه از مال دنیا چیزی به دستت افتاد، آن را به سوی آنان بیفکن [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

سیر عارفانه عطار نیشاپوری

ارسال‌کننده : شمیم یاس در : 86/2/3 1:15 صبح

 

بسم رب المهدی

می گویند که عطار _عارف بزرگ ما_ شغلش عطاری بود  ، یعنی دوا و ادویه

می فروخت ،و متخصص شیمی و ادویه بود ، و دکان بزرگی داشت و سخت

به این ادویه فروشی علاقه داشت و دکان خود را به ترتیب بسیار جالبی

آراسته بود . یک روز درویشی در جلوی دکان او ظاهر می شود . هنگامی

که عطار را می بیند ، در وجود عطار استعدادی بزرگ را حس می کند ،

آن گاه در بیرون دکان می ایستد و خیره خیره به این عطار می نگرد .

عطار که گاه گاهی به بیرون دکانش متوجه می شد ، این درویش را

می بیند که خیره خیره به او می نگرد . پس از چند بار که به او متوجه

می شود عطار عصبانی می شود ، اعصاب خود را از دست می دهد و

با عصبانیت به این درویش میگوید که از حال من چه می خواهی که این

چنین  خیره خیره نگاه می کنی؟ درویش می گوید :

فکر می کنم هنگاهی که روح تو می خواهد از بدنت خارج شود ، با

این عشق و علاقه ای که به این دواخانه و به این داروها داری ، چگونه

قادری که جان به جاندار تسلیم کنی ؟ زیرا هر چه قدر که علاقه ی انسان

به این دنیا زاید تر و شدیدتر باشد ،سخت تر می گذرد !.

عطار در مقابل این سوال عصبانی می شود و به این درویش فریاد بر می آورد

که من همانطور می میرم که تو می میری .

درویش لبخندی می زند و می گوید محال است ، تو به هیچ وجه قادر نیستی

که مثل من بمیری!

عطار تاکید می کند که نخیر ، همچنان می میرم که تو می میری.

این درویش کوله پشتی خود را که بر پشت داشت در کنار خیابان بر زمین

می گذارد و سر خود را بر روی کوله پشتی می نهد و فورا می میرد،

جان به جاندار تسلیم می کند.عطار اول فکر می کرد که این مرد شوخی می کند

بازی می کند ، ولی کم کم متوجه شد که نه راست می گوید ، بیرون رفت

و این درویش را تکان داد و دید که نه ، جان به جاندار تسلیم کرده است.

انسانی که تا این درجه حیات خود و جسم و روح خود را در کنترل داشته باشد

که بتواند یک لحظه تصمیم  بگیرد و جان  به جاندار تصمیم بکند.

عطار منقلب می شود و دکان خود را و ادویه را و همه چیز را رها می کند و

سر به بیابان می گذارد و مدت سی سال این طرف و آن طرف کسب علم و

فیض می کند . و نتیجه آن که بزرگترین عارف و فیلسوف زمان خویش می گردد،

که تمام این ها از نفس درویشی است که این چنین خودباخته است و این چنین

بر وجود خود و بر حیات خود سیطره دارد.

هستند این انسانهایی که نه فقط شکم خود را بلکه حیات خود را ،همه ی

وجود خود را تحت کنترل دارند .

 




کلمات کلیدی : حکایات آموزنده